حس می کنم...
فرزند خدایم هستم...
و دلم می خواهد،
مثل یک پسر بازیگوش،
که با راه رفتن روی لبه پنجره دل مادرش را می لرزاند،
توجهش را به سمت خودم جلب کنم...
سر می خورم،
دارم می افتم،
و می ترسم که به زمین بخورم،
.
.
.
دستی مرا می گیرد...
می فهمم،
نیازی نیست نگاهش را با فریادها و رفتارهای کودکانه ام به سوی خودم بکشم،
او،
رویش هر سویی باشد،
دارد به من نگاه می کند...
حس می کنم،
فرزند خدایم هستم،
دوست دارم گاهی وقت ها،
بی دلیل زیرگریه بزنم،
دوست دارم گاهی وقت ها خودم را از جایی پرتاب کنم،
دوست دارم خودم را ببندم به ماشین زمان،
روی زمین اتفاق ها کشیده بشوم،
تنم از فرط حادثه ها زخمی بشود،
بیهوش بشوم،
شاید نقطه ای باشد که بتوانم انکارش کنم،
و او نمی گذارد...
و من نمی توانم هیچ جوری،
با هیچ زبانی،
با هیچ کلمه ای،
حضور بی نهایتش را در لحظه های پیوسته ام فراموش کنم...
همه ی زیبایی خدای من،
حضور اوست که سایه اش اینجا است...
پرتوش اینجا است...
خدای من ... همیشه اینجا است...